و آتش چنان سوخت بال و پرت راکه حتي نديديم خاکسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتتدلم گشت هر گوشه سنگرت را
و پيدا نکردم در آن کنج غربتبه جز آخرين صفحه دفترت را
همان دستمالي که پيچيده بوديدر آن مهر و تسبيح و انگشترت را
همان دستمالي که يک روز بستيبه آن زخم بازوي همسنگرت را
همان دست هايي که پولک نشان شدو پوشيد اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدي با لطافتبه پيشاني ام بوسه آخرت را
وبا غربتي کهنه تنها نهاديمرا آخرين پاره پيکرت را
و تا حال مي سوزم از ياد روزيکه تشييع کردم تن بي سرت را
کجا مي روي اي مسافر؟ درنگي!ببر با خودت پاره ديگرت را
کاظمي