چند روز پیش که داشتم نهار می خوردم ( جای شما خالی )؛ یک نصفه دانه برنج شاید هم کمتر از آن ، توی گلویم ماند... پست سر هم سرفه.... اصلاً سرفه ها مجال نفس کشیدن نمی دادند... این وضعیت بیش از حد انتظار ادامه یافت... داشتم خفه می شدم... هر چی آب می خوردم، هیچ اثری نداشت... مانده بودم دیگر چه کار کنم .... مرگ را یک قدمی خودم می دیدم...
گفتم: آقا من تسلیمم!... همه چیز دست توست... من بیخود می کنم خودم را کسی حساب کنم... نشانم دادی که هیچم.... در اوج اقتدار هم که باشم ، با یک نصفه دانه برنج یا کمتر ، مرگ را جلوی چشمم میاری... من که اقرار کردم به ضعف خودم و قدرت تو... حالا خودت بیا و نجاتم بده.
یهو حالم خوب شد!
انگار نه انگار که چند لحظه پیش جناب عزرائیل تا یک متری من آمده بود!