نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطورباورنکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد....
شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند . خواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود.
مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد...
نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.... اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
شاید خدا با خط خطی کردن آرزوهای ما ، می خواهد ما را نجات بدهد...