خاطره خودم (سال 1390):
از وقتی ازدواج کرده بودم، منزل شخصی نداشتم. تا می توانستیم قناعت می کردیم تا پولمان را پس انداز کنیم شاید بعد از ده پانزده سال بتوانیم منزلی بخریم. جوری قناعت می کردیم که حتی شیر پاستوریزه که آن زمان زیر دویست تومان بود، هم نمی خریدیم... فقط به ضروریات و واجبات اکتفا می کردیم. با حقوق کارمندی، راه دیگری وجود نداشت...
در همین حین، علاقه به ادامه تحصیل که همیشه با من بود، مرا به شرکت در آزمون کارشناسی ارشد واداشت. علاقه ام به رشته فلسفه اسلامی بود...
چون خبردار شدم که کارکنان دولت نمی توانند در دوره های روزانه ادامه تحصیل بدهند (http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1830128 ) ناچاراً دانشگاه پیام نور امتحان دادم. می دانستم که شهریه دارد اما با خودم فکر نمی کردم بیش از پنجاه شصت هزار تومان (نهایتا صدهزار تومان) در هر ترم باشد. فکر می کردم شهریه های بالا، فقط مال دانشگاه آزاد است...
بعد از خبر شگفت انگیز قبولی ام در دانشگاه قم، برای ثبت نام به قم مشرف شدم. در آنجا بود که متوجه شدم هر ترم حدود نهصد هزار تومان شهریه دارد... این یعنی اینکه تمام ظرفیت پس انداز سالانه ام که دو میلیون تومان میشد (که تازه باید خمسش را هم می دادم) را باید صرف شهریه دانشگاه کنم.... و این یعنی اینکه خرید خانه از برنامه پنج تا ده ساله، بسیار دور تر شود و اساساً برنامه خرید خانه، معلق شود.... من فکر خانه را از سرم بیرون کردم. اما خانمم چی؟ مجبور بودم این خبر را از خانمم مخفی نگهدارم چون باعث ناراحتی او می شد و ناراحتی زن ، زندگی را به کام آدم تلخ می کند... او حق داشت: ادامه تحصیل من، برای من هیچ بازده اقتصادی اصلاً نداشت و صرفاً یک امر دلبخواه بود که حالا امر ضروری خانه دار شدن، داشت فدای این امر دلبخواهی می شد.
برای امتحانات پایان ترم اول که به قم رفتم، چند بار به حرم مطهر مشرف شدم. طبق معمول، همه حاجات خود را از عمه ام درخواست کردم. اما مسأله خانه را نگفتم. چون می دانستم یک درخواست غیر منطقی است. من کجا و خانه خریدن کجا؟ آدم باید منطقی باشد!
از ضریح مطهر جدا شدم و قصد خروج داشتم. چند قدم که از ضریح مطهر فاصله گرفتم، از اینکه مسأله خانه را به عمه ام نگفته بودم پشیمان شدم. اما توی جمعیت نمی شد دوباره برگردم. از همانجایی که بودم رویم را به عقب برگرداندم و به ضریح مطهر نگاه کردم و خطاب به عمه ام گفتم: « عمه جان، می خواهم ترم بعد که آمدم خدمتتان، مسأله خانه ام حل شده باشد ها! » و سپس راهم را به طرف خروج از حرم ادامه دادم.
ترم بعد،... از خانه ای که به نام خودم سند خورده بود و دو ماهی بود که آن را خریده بودم، به طرف قم حرکت کردم...
در روزهای آخر اقامت ما در خانه موقت سازمانی (که اداره به ما داده بود و آنقدر محقر بود که نمی شد اسم خانه رویش گذاشت. اصلاً دو اتاق از اداره بود که از بقیه اتاقهای اداره جدا کرده بودند و با منّت به من که تازه از بخش ICU بیمارستان مرخص شده بودم داده بودند. حیاطش هم همان حیاط اداره بود. آنقدر خراب بود که قبل از سکونت، مجبور شدم هفتصد هزار تومان خرجش کنم تا جوری بشود که دختر بچه سه ساله ام از دیدن آنجا وحشت نکند - چهار سال در آنجا بودیم) به خانه خودمان برویم، زن و شوهری ، آخرین میهمانهایی بودند که با هم سوار بر یک موتور نزد ما آمدند. همان زن و شوهری که پنج سال با هم قهر بودند و با هم حرف نمی زدند و من ترم قبل در حرم حضرت معصومه (ع) آشتی کردن آنها را از عمه ام خواسته بودم!