از قطاری که از قم می آمد پیاده شدم و به ترمینال رفتم تا سوار اتوبوس شوم و به شهرستان بروم.
از مسئول باجه مربوطه پرسیدم: جا دارید؟
گفت: بله. اسمت؟
گفتم: ....
گفت: .... هستی؟
گفتم: بله. (فکر نمی کردم اسم مرا به خاطر داشته باشد).
گفت: هنوز قم هستی؟ (این یکی را دیگر اصلاً فکرش را نمی کردم که بداند من از کجا آمده ام، هیچوقت نپرسیده بود و منم نگفته بودم که از کجا آمده ام).
گفتم: قم درس می خوانم. اما ساکن شهرستان ... هستم.
گفت: آن سیدی که همیشه باهات بود کو؟
گفتم: من همیشه تنها می اومدم اینجا. سیدی با من نبوده.
گفت: همیشه یک سیدی باهات بود (با دست دور سرش دایره ای کشید) عمامه سیاهی بر سر داشت.
گفتم: نه. همیشه تنها بودم.
گفت: چه درسی میخوانی؟
گفتم: فلسفه و کلام اسلامی
گفت: درس حوزویه؟
گفتم: نه. دانشگاهی است.
...